مهسا پایسته | شهرآرانیوز - مردی با صدای بلند گفت: السلام علیک یا علی بن موسی الرضا (علیهالسلام). زمزمه کنان سرم را بالا آوردم. حرم مطهر امام رضا (ع) روبه روی چشمانم قرار داشت. زائران یکی، دوتا، چندتا، برای زیارت وارد صحن حرم میشدند.
اینجا توس است؛ شهر غربت، برای رضایی که پدرش بابالحوائج، امام موسیبن جعفر (علیهالسلام) و مادرش بانوی باران و مهر، نجمه (علیهاالسلام) است.
اینجا حرم مطهر امام رضا (ع)، جایی برای رسیدن به آرامش است. حتما میدانید حضور در این صحن و سرا چه عاشقانههایی دارد.
کتابی در دست دارم، برای دانایی. هرچه بیشتر از معشوقت بدانی، بیشتر عاشق او خواهی شد؛ هرچه آشناتر، نزدیکتر و صمیمیتر.
«ماه غریب من»، همان ماه آشنایی است. من میخوانم برای آشناترشدن با مهربانی که حاضر نمیشود کسی را در عبادت خداوند شریک خود قرار دهد؛ مولایی که ربیع، همان کارگر جوان و پرکار، برای دیدار و زیارتش از شوق بال درمیآورد، همانند من.
داستانهای کوتاه و بلند این کتاب را میخوانم. انگار به تماشای نمایش یا فیلمی کوتاه، اما واقعی نشستهام. ثانیه به ثانیه با خوانش کلمه به کلمه نوشتهها، درحوالی حضرت رضا (ع) نفس میکشم.
میخوانم از پسر پیامبر (ص)، علیبنموسیالرضا (ع)، سرزمین غربت، کعبهای که میخندد، بارانی که در روز دوشنبه میبارد، جیک جیک شادی گنجشک، همسایگی قبر هارون، انگور بهشت و غروب آفتاب هشتم.
داستانهای کتاب «ماه غریب من» کوتاه، اما پر از عطر دل انگیز امام رضا (ع) است. وقتی هیچکسی حال امام مهربان ما را در آن دوران درک نکرد، اکنون با مطالعه داستانهای ساده و خودمانی این کتاب زندگی علیبنموسیالرضا (ع) را از زمان تولد تا شهادت و آنچه بر ایشان از سفر مدینه تا خراسان گذشت، درک میکنیم.
فصلهای چهارگانه «ماه غریب من»، نوشته مجید ملامحمدی، ما را با سیره و سبک زندگی، وقایع و ماجراهای زندگی خورشید خراسان از زمان تولد تا شهادت آشنا میکند.
در بخشی از آن میخوانیم: «امام دوباره خون بالا آورد و تبش بیشتر شد. فوری در سرا را بستم. ناگاه نوجوان ماه پیکر و خوشبویی را در میان خانه دیدم. در چهرهاش آفتاب میدرخشید. پرسیدم: از کجا وارد شدی؟ من که درها را بسته بودم.
گفت: آن قادری که مرا از مدینه به یک لحظه به توس آورد، از درهای بسته داخل ساخت.
به هیجان پرسیدم: تو که هستی؟
به مهربانی گفت: منم! حجت خدا بر توای اباصلت! منم جواد.
آمدهام تا پدر غریب و مظلوم، والد معصوم و مسموم خود را ببینم و با او وداع کنم. آنگاه به بالین امام (ع) رفت. امام (ع) تا او را دید، درآغوشش کشید و دست در گردنش نهاد.
طولی نکشید که دوباره حال امام (ع) دگرگون شد. ناگهان چشم از دنیا فرو بست. امام جواد (ع) از من آب و تخته خواست. آوردم.
خواستم در غسل کمکش کنم. گفت ملائکه مرا یاری میکنند! به تو نیازی نیست.»
در ادامه این داستان میخوانیم که چگونه سقف خانه باز میشود و تابوت حضرت روی دستان فرشتگان به آسمان میرود و دوباره به خانه باز میگردد.